اصالت شب

ساخت وبلاگ
عالم کودکی تمامش خوب بود, تمامش سرشار از خاطرات شیرین و فراموش نشدنی بود. خاش را دوست داشتم با اینکه شهر کوچکی بود با اینکه گاهی مخوف میشد. با اینکه خیلی وقتها نا امن میشد. کودکی بود و دنیای خودش. عاشق سه چرخه سفیدی کوچکی بودم که از صبح تا عصر وزنم را تحمل میکرد و مرا دور تا دور حیاط بزرگ خانه میچرخاند. آن وقتها بیناییم کمی بیشتر از حالا بود به طوری که راحت سه چرخه سواری میکردم. یک تاب بزرگ فلزی هم داشتیم که به شاخه های بلند یک درخت تنومند بسته شده بود و دوتا بچه راحت میتوانستند تاب بازی کنند. تابستانها ظرفهای بزرگ توت شیرین به قول خودمانی جگرمان را حال میآورد. پاییز انارهای ملس و ترش و شیرین کوچکی که دوای همه چیز میشد, شبهای بلندمان را از تکرار در میآورد. روزگار زیبایی بود. بعد از ظهرها با ماشین رنوی نارنجی رنگمان میرفتیم گردش. کاست شهرام ناظری هم همیشه مهمان ضبط ماشین بود و من 6 ساله که بودم تمام آن شعرها را از بر بودم. گاه تنها که میشدم با خودم میخواندم: اندک اندک, جمع  مستان میرسد   خدا را شکر آن وقتها از این آهنگهای پاپ بی سر و ته نبود. برای گردش میرفتیم کنار جوی آبی که درست منظره اش یادم نیست. هیچ چیزش یادم نیست فقط به خاطر میآورم که کنار آن پر بود از ماسه های خیس و شسته که من ساعتها با آنها بازی میکردم و آخر سر به زور بلندم میکردند تا به خانه برگردیم.   حیاط خانه شبها کمی تر اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:14

اولین سال دبستان به کلی شیفت بعد از ظهر بودیم و معمولا مادرم مرا به مدرسه میرساند. حتی کیف و قمقمه ام را هم خوب به خاطر دارم. کیفم یک مکعب مستطیل قرمز رنگ بود که رویش تصویر یک موش فانتزی نقش بسته بود و قمقمه ام هم بیرنگ بود وهر مایعی که داخلش ریخته میشد, به وضوح دیده میشد. هر روز ظهر با گریه و بد بختی در مدرسه حاضر میشدم و این هنر و صبوری معلم عزیزم آقای اصلی مهربان بود که با هزار گونه محبت و صبوری مرا پایبند به مدرسه میساخت. خیلی آرام و با محبت با من رفتار میکرد. هیچ نمیگفت. ابدا کلمه ای حرف نمیزد چون در گریه های من حرفهای او شنیده نمیشد و او این را خوب میدانست و تنها و تنها از راه لمس دستهای من به من اطمینان میداد. هنوز خوب یادم هست, حالتی که دستهایم را میگرفت و مرا به کلاس میبرد, دقیقا به من میفهماند که مراقب من هست اما رهایم نمیکند. نمیدانم چیزی که بیناها با نگاه میگویند ایشان با گرفتن دست من به من میگفتند. بعد از مدتها من هنوز لجباز بودم و کاغذهایی را که ایشان برایم میآوردند, ابدا لمس نمیکردم. دستهایم را به جامیزی قفل میکردم و از خواندن برگه ها و کارتها امتناع میکردم اما ایشان باز هم با همان حالتی که شرح دادم مرا وادار به خواندن میکردند. باید بگویم یک جور اقتدار همراه با محبت بود.  همین رفتار ملایم و سرشار از آرامش ایشان بود که مرا دلبسته مدرسه کرد. اولین جایزه ای اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:14

نوشتن خاطرات شیرین کودکی در حالی که زیر صدای موسیقی گونه ی باد و باران نشسته باشی و ابرهای خاکستری آن روزهای پر برکت و پر باران را به یاد بیاورد, میتواند خیلی شیرین و دل چسب بشود.   با لمس این باران زیبا و وزش این بادهای پر هیاهو یاد آن درس شیرین کتاب فارسی افتادم.   باز باران با ترانه.... یادش به خیر. یاد آن روزی افتادم که باران میبارید و آسمان درست مثل امروز تیره و تار بود و ابرهای سیاه و پر نعمت جلوی نور خورشید را گرفته بودند. هوا سرد نبود و گمانم باران پاییزی بود. توی کلاس درس بودیم و آقای اصلی مشغول تدریس بودند که متوجه شدند که حواس همه ما به بیرون از کلاس و باران است. ایشان هم که بسیار با ذوق و سلیقه بودند همه ما را فرستادند توی حیاط تا زیر باران بازی کنیم. چقدر خوش گذشت! هنوز هم خوب یادم مانده. حسابی زیر باران دویدیم و بازی کردیم و  قطرات باران صورت و دستهامان را نوازش داد و آنگاه پر از انرژی و انگیزه برگشتیم سر کلاس. دلم برای بچه های لوس و ناز نازی الآنی خیلی میسوزد که به خاطر دو قطره باران پر رحمت تعطیل میشوند و برمیگردند توی آلونکهای کوچک و آپارتمانهای خفه.   شاید همین رفتارهای سرشار از ذوق و سلیقه معلم عزیزمان بود که مرا به سمت هنر کشاند و عاشق هنر و طبیعتم کرد. هرچند عشق من به هنر از آن عشقهایی است که هنوز به وصال نرسیده و من همچنان در عطش نوشیدن یک جرعه ذوق هنری تلاش م اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:14

کتاب بچه ی رز مری نوشته ی آیرا لوین رمان آمریکایی بسیار زیباییست که خواندنش را به شما بزرگواران توصیه میکنم. موضوع این کتاب راجع به زن و مرد جوانی است که به دنبال خانه ای زیبا و رویایی میگردند و سر انجام خانه ای را که میخواهند پیدا میکنند, اما بعد از اجاره کردن خانه متوجه میشوند که این خانه به گونه ای شوم است و اتفاقات ناگوار در آن بسیار رخ داده است. ولی دیگر دیر است و راه برگشت نیست و اگر هم باشد دل در گرو همین خانه است و باید رفت و باقی ماجرا را خواند. این کتاب دو موضوع بسیار دور را در کنار هم گذاشته و پایان کتاب آنقدر شما را به حیرت وا میدارد که تا مدتها در فکر خواهید بود. مهر مادری و عشق به کودک و رنجها و سختیهای فراوان و همه ی اینها با حضور شیطان.... + نوشته شده در  جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 16:55&nbsp توسط زهره  |  اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:14

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد. خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد بردآه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام لانه ی بر شاخه های لاغرم را باد برد من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند نیمم آتش سوخت, نیم دیگرم را باد برد از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد با همین نیمه, همین معمو اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37

عالم کودکی تمامش خوب بود, تمامش سرشار از خاطرات شیرین و فراموش نشدنی بود. خاش را دوست داشتم با اینکه شهر کوچکی بود با اینکه گاهی مخوف میشد. با اینکه خیلی وقتها نا امن میشد. کودکی بود و دنیای خودش. عاشق سه چرخه سفیدی کوچکی بودم که از صبح تا عصر وزنم را تحمل میکرد و مرا دور تا دور حیاط بزرگ خانه میچرخ اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37

شروزهای کودکی و بی مسئولیتی و بی خیالی یکی پس از دیگری میگذشت و کم کم همه ما بزرگتر میشدیم و دیگر شهر کوچکی مثل خاش پاسخ گوی نیازهای ما نبود از آن گذشته وضعیت من سبب میشد تا پدر و مادرم کم کم به فکر فرو بروند که برای آموزش من چه باید بکنند. پدرم تحقیقاتی در مورد مدارس کودکان استثنایی کرده بود و به ا اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37

اولین سال دبستان به کلی شیفت بعد از ظهر بودیم و معمولا مادرم مرا به مدرسه میرساند. حتی کیف و قمقمه ام را هم خوب به خاطر دارم. کیفم یک مکعب مستطیل قرمز رنگ بود که رویش تصویر یک موش فانتزی نقش بسته بود و قمقمه ام هم بیرنگ بود وهر مایعی که داخلش ریخته میشد, به وضوح دیده میشد. هر روز ظهر با گریه و بد بخ اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37

خاطرات کودکی قسمت 5 این روزها دیگر نوشتن خاطرات کودکی برایم تبدیل به بهترین تفریح دنیا شده. انگار با نوشتن پر میگیرم و تا آسمان آبی ایام کودکی پر میکشم و از این دنیای دشوار و ترسناک به آغوش آن گذشته های شیرین پناه میبرم. هرچه باشد کودکی یک چیز دیگر است.  گمانم نگفتم که نام زیبای مدرسه ی ما مدرسه ی م اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37

نوشتن خاطرات شیرین کودکی در حالی که زیر صدای موسیقی گونه ی باد و باران نشسته باشی و ابرهای خاکستری آن روزهای پر برکت و پر باران را به یاد بیاورد, میتواند خیلی شیرین و دل چسب بشود.   با لمس این باران زیبا و وزش این بادهای پر هیاهو یاد آن درس شیرین کتاب فارسی افتادم.  باز باران با ترانه.... یادش به خی اصالت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 17:37