عالم
کودکی تمامش خوب بود, تمامش سرشار از
خاطرات شیرین و فراموش نشدنی بود. خاش را دوست داشتم با اینکه شهر کوچکی بود با اینکه گاهی مخوف میشد. با اینکه خیلی وقتها نا امن میشد. کودکی بود و دنیای خودش. عاشق سه چرخه سفیدی کوچکی بودم که از صبح تا عصر وزنم را تحمل میکرد و مرا دور تا دور حیاط بزرگ خانه میچرخاند. آن وقتها بیناییم کمی بیشتر از حالا بود به طوری که راحت سه چرخه سواری میکردم. یک تاب بزرگ فلزی هم داشتیم که به شاخه های بلند یک درخت تنومند بسته شده بود و دوتا بچه راحت میتوانستند تاب بازی کنند. تابستانها ظرفهای بزرگ توت شیرین به قول خودمانی جگرمان را حال میآورد. پاییز انارهای ملس و ترش و شیرین کوچکی که دوای همه چیز میشد, شبهای بلندمان را از تکرار در میآورد. روزگار زیبایی بود. بعد از ظهرها با ماشین رنوی نارنجی رنگمان میرفتیم گردش. کاست شهرام ناظری هم همیشه مهمان ضبط ماشین بود و من 6 ساله که بودم تمام آن شعرها را از بر بودم. گاه تنها که میشدم با خودم میخواندم: اندک اندک, جمع مستان میرسد
خدا را شکر آن وقتها از این آهنگهای پاپ بی سر و ته نبود. برای گردش میرفتیم کنار جوی آبی که درست منظره اش یادم نیست. هیچ چیزش یادم نیست فقط به خاطر میآورم که کنار آن پر بود از ماسه های خیس و شسته که من ساعتها با آنها بازی میکردم و آخر سر به زور بلندم میکردند تا به خانه برگردیم.
حیاط خانه شبها کمی تر اصالت شب...
ادامه مطلبما را در سایت اصالت شب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fanoosemahtab بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:14